معنی عصر و دوران

حل جدول

عربی به فارسی

عصر

بعدازظهر , عصر , مبدا , تاریخ , اغاز تاریخ , دوره , عهد , عصرتاریخی , دوران

فرهنگ فارسی آزاد

عصر

عَصْر، دورِ دیانت بهائی به سه عصر تقسیم می گردد: 1-عصر رسولی به مدت 77 سال شمسی از اظهار امر حضرت باب در 1844 تا صعود حضرت عبدالبهاء در 1921 2-عصر تکوین از 1921 تا آغاز عصر سوم 3-عصر ذهبی که دوران وحدت و عزت حقیقی عالم انسانی است،

لغت نامه دهخدا

دوران

دوران. (اِ) نی و نای. (ناظم الاطباء). دورای.

دوران. [دَ] (از ع، اِمص، اِ) گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» است. (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال 1 شماره ٔ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد:
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.
سوزنی.
تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است.
سوزنی.
تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس.
انوری.
کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده.
خاقانی.
- دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه:
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول.
سعدی.
- دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان:
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم.
نظامی.
- دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف).
- دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک:
به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون.
سوزنی.
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی.
ابن یمین.
- هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است:
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
|| جولان:
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
|| انقلاب. || وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف): هدم، دوران سررسیده ٔ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود:
حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.
ناصرخسرو.
گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری.
ناصرخسرو.
نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران.
سوزنی.
هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.
سوزنی.
جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.
خاقانی.
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان.
خاقانی.
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاصه کایام بست پرده ٔ کار
خاصه دوران گشاد بسته ٔ کار.
خاقانی.
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.
نظامی.
به دوران عدلش بنازد جهان.
سعدی (بوستان).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان.
سعدی (بوستان).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین.
ابن یمین.
|| دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف):
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان.
ناصرخسرو.
ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران.
ناصرخسرو.
گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است.
مسعودسعد.
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش.
خاقانی.
ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم.
خاقانی.
دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.
نظامی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست.
نظامی.
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن.
نظامی.
وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان.
جامی.
- از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن:
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.
نظامی.
- تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف).
- خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده ٔ روزگار:
دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست.
نظامی.
|| دور. گردش پیمانه ٔ شراب برای نوشیدن اهل بزم:
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
|| دایره. (ناظم الاطباء). || دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف):
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم.
ناصرخسرو.
|| بخت و طالع. (ناظم الاطباء). || مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه:
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای.
نظامی.

دوران. [دَ وَ] (ع مص) گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به معنی دور است. (از ناظم الاطباء). گرد گردیدن.دور زدن. چرخ زدن. چرخ خوردن. چرخیدن. (یادداشت مؤلف). گشتن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گرد گشتن. (ترجمان القرآن ص 49). || (اِمص) گردش. (ناظم الاطباء). چرخ. چرخش. رجوع به دور شود. گردش به طور دایره. (ناظم الاطباء):
از آن روز که قلم را بیافرید تا آن روز که آفتاب و ماه و ستارگان و زمین را بیافرید و فلک بر دوران آمد شش هزار سال بود. (قصص الانبیاء ص 12).
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
- دوران الفلک، جنبش پی درپی چرخ یکی پس از دیگری بدون توقف و درنگ. (ناظم الاطباء).
- دوران دم، گردش خون. (لغات فرهنگستان). گردش خون در عروق و شرایین و قلب و غیره. (هاروه کاشف دوران دم است) (یادداشت مؤلف).
|| گردش سر و دوار. (ناظم الاطباء) (از غیاث). گیجی سر. (ناظم الاطباء). سرگیجه. دور. مبتلا به علت دوار گردیدن و دوار گشتن سر را گویند. (آنندراج): سماویر؛دوران سر که نمودار شود مردم را به سبب ضعف بینایی.رَنح، دوران سر. (منتهی الارب). || (اصطلاح منطقی) استناد حکم را بر وضعی که صلاحیت علیت را وجوداً و عدماً داراست. (یادداشت مؤلف). حرکت. (اساس الاقتباس ص 52).


عصر

عصر. [ع ِ] (ع اِ) روزگار و دهر و زمانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصر [ع َ / ع ُ / ع ُ ص ُ]. رجوع به عصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. || وقت عصر. رجوع به عَصر شود.

عصر.[ع ُ ص ُ] (ع اِ) روزگار و زمانه. (از منتهی الارب).عصر [ع َ / ع ِ / ع ُ]. رجوع به عَصْر شود. || ج ِ عصر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عَصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. || وقت عصر. رجوع به عَصر شود.

عصر. [ع َ] (ع اِ) روز. (منتهی الارب). یوم. (اقرب الموارد). || شب. (منتهی الارب). لیل. (از اقرب الموارد). || آخر روز تا سرخ شدن آفتاب. (منتهی الارب). عَشی ّ تا سرخ شدن آفتاب. (از اقرب الموارد). || آخر روز تا هنگام غروب. (فرهنگ فارسی معین). پسین. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دیگر. (مهذب الاسماء). آخر روز. (غیاث اللغات) (دهار). دشم. (ناظم الاطباء). عبرانیان برای هر روز دو عصر قرار میدادند، عصر اول وقتی است که آفتاب شروع به فرورفتن مینماید یعنی از ساعت نهم از روز شروع میشود، و شروع عصر دوم حقیقی از غروب صحیح آفتاب است. (از قاموس کتاب مقدس): و العصر، اًن الانسان لفی خسر (قرآن 1/103 و 2)، سوگند به عصر که انسان در زیانکاری است.
چو از شب گشت مشکین روی آن عصر
ز مشکو رفت شیرین سوی آن قصر.
نظامی.
- صلاه (نماز) عصر، نماز دیگر. (مهذب الاسماء). نماز پسین. نماز دوم. (ناظم الاطباء). نماز بعد پیشین. (یادداشت مرحوم دهخدا). در حدیث است: «صلاه العصر حین صار ظل کل شی ٔ مثله »؛ یعنی نماز عصر وقتی است که سایه ٔهر چیز مانند خود آن چیز شود. و در حدیث دیگر: «آخروقت الظهر ان یصیر ظل کل شی ٔ مثله و لایکون ذلک وقتاً للعصر حتی یزید الظل أقل زیاده»؛ یعنی آخرین وقت ظهر اینست که سایه ٔ هر چیز به اندازه ٔ خود آن چیز شود، و وقت عصر موقعی است که سایه ٔ آن اندکی افزوده گردد. (از منتهی الارب).
- عصر تنگ، در اصطلاح عامیانه، عصر، آن وقت که هوا تاریک شود. (فرهنگ فارسی معین).
|| بامداد. (منتهی الارب). غداه. (اقرب الموارد). || نماز دیگر. (منتهی الارب) (دهار). نمازی که در عصر خوانند. صلاه عصر. (فرهنگ فارسی معین). اسم است نماز را، و با کلمه ٔ «صلاه» مؤنث بکار رود و بدون آن تذکیر و تأنیث آن هر دو جایز است. گویند: هذه العصر، و آن توسعاً به معنی صلاه العصر است. (از اقرب الموارد). ج، أعْصُر، عُصور. (اقرب الموارد). || روزگار. (منتهی الارب) (دهار). دهر. (اقرب الموارد). زمانه. (دستور اللغه). روزگار و زمانه. (غیاث اللغات). زمان و روزگار و دوره: عنصری از شاعران عصر غزنوی است. (فرهنگ فارسی معین). عصر [ع ُ / ع ِ / ع ُ ص ُ]. ج، عُصور، أعصُر، عُصُر، أعصار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمعاعصار، أعاصر باشد. (از اقرب الموارد):
ز گیتی پرستنده ٔ فر نصر
زیَد شاد در سایه ٔ شاه عصر.
فردوسی.
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمان است گردنده عصر.
فردوسی.
پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی ص 870). جالینوس بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی ص 545). غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود... که وی را دیده اند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند.
مسعودسعد.
علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم.
مسعودسعد.
دیگر سلاطین دولت میمون را که خداوند عالم پادشاه عصر... فضایل و مناقب بسیار است. (کلیله و دمنه).
تو مرفه عیش و بدخواهان تو
یافته از نائبات عصر عصر.
سوزنی.
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرده مرا نامدار.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببُر
انس خواهی میان انس مپوی.
خاقانی.
خاقانیا وفا مطلب زَاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
خاقانی.
یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر شد. (گلستان). من او را از فضلای عصر... میدانم. (گلستان). || هر یک از تقسیمات کوچکتر از دوران (عهد) در زمین شناسی که شامل چندین طبقه میباشد، و آن دارای آثار و بقایای گیاهی و جانوری مشخص است و اغلب رسوباتش در نقاط مختلف مشابهند. دوره. توضیح اینکه گاهی کلمه ٔ عصر را در برخی نوشته ها و کتب جهت تقسیمات کوچکتر از دوره و حتی تقسیمات کوچکتر بکار برده اند و به این ترتیب برای کلمه ٔ عصر، یک زمان مشخص زمین شناسی نمیتوان قائل شد، به این جهت میتوان کلمه ٔ عصر را در زمین شناسی مرادف با تقسیمات مختلف ذکر کرد از قبیل عصر حجر قدیم و یا عصر حجر جدید که هر دو تقسیماتی کوچکتر از عصر حجر هستند و یا عصر آهن و عصر مفرغ که هر دو تقسیماتی کوچکتر از دوره ٔ فلزات میباشند. (از فرهنگ فارسی معین).
- عصر آهن، قسمتی از دوره ٔ فلزات است که شامل زمان کنونی نیز میشود. این عصر از زمان پیدایش آهن که تقریباً یکهزاروپانصد سال قبل از میلاد مسیح است شروع میشود و تاکنون ادامه دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر اتم، مقصود زمان کنونی است و شروعش از زمان استفاده از نیروی اتمی در صنایع بشر است که تقریباً ازسال 1945 م. شروع میشود. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر حجر، قسمت اعظم دوران چهارم زمین شناسی متعلق به این عصر است که از طبقات فوقانی دوره ٔ اول دوران چهارم شروع و به ابتدای عصرفلزات ختم می شود. این عصر به دو دوره ٔ حجر قدیم (پارینه سنگی) و حجر جدید (نوسنگی) تقسیم می شود. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر طلایی، دوره ای در تاریخ یک کشور که ادبیات و علوم و صنایع و عوامل دیگر تمدن ترقی کامل کرده باشد، مثل دوره ٔ «پریکلیس » در یونان قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر مفرغ، قسمت ابتدائی دوره ٔ فلزات است که از زمان پیدایش فلزات شروع و به دوره ٔ آهن ختم میشود. ابتدای این عصر قریب پنج هزار سال قبل از میلاد مسیح است. (فرهنگ فارسی معین).
|| زندان. (منتهی الارب):
گرچه دزد از منکری دم میزند
شحنه آن از عصر پیدا میکند.
مولوی.
|| گروه و قبیله. (منتهی الارب). رهط و عشیره. (اقرب الموارد). || باران ریزان. (منتهی الارب). باران که از ابرهای معصرات بارد. (از اقرب الموارد). || عطیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نسب، گویند: فلان کریم العصر؛ یعنی بزرگ نسب است. (از منتهی الارب). || جأنی فلان عصراً؛ یعنی او بطی ٔ و دیر نزد من آمد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || فشار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
تو مرفه عیش و بدخواهان تو
یافته از نائبات عصر عصر.
سوزنی.

عصر. [ع ُ] (ع اِ) روزگار و دهر و زمانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصر [ع َ / ع ِ / ع ُ ص ُ].رجوع به عصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. رجوع به عَصر شود. || جای پناه و رهائی. (منتهی الارب). منجاه. (اقرب الموارد). || جاء لکن کلم یجی ٔ لعصر؛ آمد ولی آنگاه که باید بیاید نیامد. نام ما نام لعصر؛ پیوسته و هنوز خفته است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

دوران

اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل

فارسی به عربی

دوران

توزیع، جنس، دوار، عصر، موسم


عصر

عصر، عهد، فتره

فرهنگ معین

دوران

(دُ) (اِ.) روزگار، عهد، دوره، عصر.

معادل ابجد

عصر و دوران

627

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری